ساريناسارينا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

سارینا

استقلال سارينا جون

  از بعد 2 سالگيش ديگه برنامه از شير گرفتن دختركوچولو رو در پيش داشتيم اول شير دادن روزهاشو كم كردم فقط يه بار ظهر موقع خواب ميدادم و بالاخره روز 13 شهريور ماه يه داروي تلخي به ...زدم و ديگه شير روز و شب رو هر دو قطع كردم برا هر دوتامون سخت بود ولي الان 18 شهريوره و هنوز مقاومت كردم و ديگه بهش شير ندادم و موقعي كه گريه ميكنه نوازشش ميكنم . البته روزها براش سخت نيست فقط شبها كه پا ميشه يه خورده بدطاقتي ميكنه . ...
18 شهريور 1391

تولد تولد

بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخك ميگن كهنه نمي شه تولدت مبارك تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا و جود پاكت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه كيك خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن يكي به نيت تو يكي از طرف من الهي كه هزارسال همين جشنو بگيريم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو اين روز پر از عشق تو با خنده شكفتي با يه گريه ي ساده به دنيا بله گفتي ببين تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستي و چشمات بهونه س واسه خوندن همين شعر و ترانه تو دنياي ما زندس واسه تو...
4 شهريور 1391

بدون عنوان

امروز 25 خرداده ، دختر نازگلم ديگه الان جمله ميگه و تو حرف زدن خيلي مهارت بيشتري پيدا كرده ، تلفن كه زنگ مي زنه بدو خودش ميره برمي داره و احوالپرسي مي كنه و بعد از كلي خواهش تمنا به من و بابايي گوشي رو ميده! ...
15 مرداد 1391

نمايشگاه كتاب

امروز 23 خرداد ٩١ با سارينا جون و بابايي نمايشگاه كتاب رفتيم تا چند تا كتاب براي دختر گلي بگيريم بالاخره بعد از گشتن تو نمايشگاه و از بين كتابهايي كه سارينا خودش انتخاب كرده بود و كتابهايي كه ما براش انتخاب كرده بوديم يه سري رو انتخاب كرديم كه عكسشون رو ميزارم . ...
15 مرداد 1391

لغت نامه سارينا

نی نی ها با همین حرف زدنشونه که تو دل همه جا میشن با همین حرف زدنا شیرین میشن،مامان قربونت بره اینارو مینویسم که یادمون نره کوچولوییهاتو     بغل=بتل عروسك=عوسك موز=موز سیب=سیب دلستر=دسر پاشو=پاشو كفش=كفش توت=توت سوپ=سوپ هاپو=هاپو تل=تل آب=آب                                              نون=نون ...
16 خرداد 1391

شيطنت سارگل

امروز عصر سه شنبه 9 خرداد با خاله و بابايي بيرون رفته بوديم خاله برا جهازش مبل مي خواست انتخاب كنه تو مبل فروشيها كه كلي شيطنت كردي دختر گلم دور مي زدي و مي رفتي رو مبلها مي نشستي موقعي كه داشتيم بر مي گشتيم بغلم نشسته بودي معمولا" نميذاري شيشه سمت خودتون رو پايين بكشيم ديدم يهو شيشه رو پايين دادي و فرز كفشتو از پات درآوردي و انداختي پايين و من هاج و واجج مونده بودم كه چكار كردي ماشين هم كلي جلو رفته بود بابايي مجبور شد ماشين رو پارك كنه و خودش يه مسيريو پياده برگرده تا كفشتو بياره هنوز كفشت نرسيده بود كه گل سراتو درآورديو فرز انداختي تو كانال آبي كه كنار ماشين بود خلاصه اون روز هم از دست كارهات كلافه بوديم و هم كلي خنديديم...
13 خرداد 1391

گلو درد سارگل

امروز 1 خرداده، ديشب اصلا" نتونستيم خوب بخوابيم سارينا خيلي خيلي بيقراري ميكرد عصر كه دكتر برديمش گفت گلوش به شدت عفونت كرده جگر ماماني هيچي نمي تونست بخوره حتي آب دهنش رو هم كه قورت مي داد اذيت مي شد و گريه ميكرد خدايا زودتر ساري جونم رو خوب كن كه تحمل ديدن مريضيش رو ندارم ، از خوردن شربت ها هم امتناع مي كنه و به زحمت ميشه بهش شربت هاش رو داد، الان به زور پشت صندلي نشستم و گيج مي خورم    ...
13 خرداد 1391

سفر تهران

امروز 22 ارديبهشته ، برا آزمون كارشناسي ارشد با هواپيما تهران ميريم البته عمه و دختر عمه و شوهر عمه سارينا جون هم همراهمون هستن ، سارينا تو هواپيما نخوابيد و موقع صبحانه خوردن يه مقدار اذيت كرد البته جا تنگ بود و دوست داشت ريخت و پاش كنه كه نمي شد و همين باعث نارحتيش شد ، تو فرودگاه هم عمو فرهاد اومد دنبالمون برا جا دادن چمدونا كلي دردسر اوفتاديم ، من شنبه عصر امتحان داشتم و مي خواستم تا اون موقع درس بخونم ولي نشد چون عمو بهزاد از كربلا اومده بود و فاميلا برا زيارت قبولي خونه شون ميومدن ، دوشنبه صبح دوباره برگشتيم ولي صورت و دست و پاي دختر گلمو كه خيلي هم حساسه پشه و سوسك نيش زده بودن من و بابايي هم ناراحت بوديم . يه هفته اي بيشتر ط...
13 خرداد 1391

گلودرد 2

امروز 2 خرداده ديروز سارينا همچنان حالش خوب نبود بعد اداره كه خونه رفتيم هر چي با ماشين دورش زديم نمي خوابيد آخه سارينا از كوچيكي عادت داره برا خوابيدن با ماشين دورش مي زنيم خوابيد مياريمش خونه، ولي ديروز از بس گلوش درد مي كرد نمي تونست بخوابه نزديكيهاي ساعت 5 به زحمت خوابيد ولي زود بيدار شد عصر برا اينكه من بتونم كارهاي خونه رو بكنم سارينا جون كمتر بيقراري كنه بابايي اونو برد پارك تا ساعت 9 اومدن بعد هم بابايي شام خورد و زود آماده شديم رفتيم خونه خاله احترام ، ولي ديشب هم شب سختي بود تا صبح ساري جون مرتب بيدار مي شد و گريه مي كرد شير هم نمخورد خدايا دختر گلي رو زودتر خوب كن . ...
13 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارینا می باشد